درد ودل باخدا و خاطره
به خدا گفتم: خسته ام.......
گفت:لا تقنطوا من رحمه الله(زمر/53)
{نا امید مباشید هرگز از رحمت نا منتهای حق}
گفتم:هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره.......
گفت:ان الله یحول بین المرء و قلبه (انفال/24)
{ وبدانید که خدا در میان انسان و قلب او حایل است}
گفتم:هیچ کس رو ندارم.......
گفت:نحن اقرب الیه من حبل الورید(ق/16)
{و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم}
گفتم:فراموشم نکردی؟.......
گفت:فاذکرنی اذکرکم(بقره/152)
{ یاد کنید ما را تا یاد کنیم شمارا}
خاطره ی طنز:
آبگوشت شیشه ای
شلمچه بودیم!
بی سیم زدیم به حاجی که "پس این غذا چی شد؟"خندید وگفت:
"کم کم آبگوشت می رسه!"دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و
چیلی،که یکی از بچه ها داد زد:
"اومد!تویوتای قاسم اومد!"خودش بود.تویوتا درب داغون اومدوروبرومون ایستاد.
قاسم،زخم و زیلی پیاده شد.ریختیم دورش و پرسیدیم:
"چی شده؟"گفت:"تصادف کردم.!
- پس غذا کو؟گفت:"جلوی ماشینه"
در تویوتا رو به زور باز کردیم قابلمه ی آبگوشت رو برداشتیم.
نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.
با خوشحالی می رفتیم که ، قاسم از کنار تانکر آب داد زد:
"نخورید!نخورید!داخلش خورده شیشه هست"با خوش فکریه مصطفی
رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم وآبگوشتها رو صاف کردیم.
خوشحال بودیم و میرفتیم طرف سنگر که دوباره گفت:
"نبرید!نبرید!نخورید!"گفتیم:"صافشون کردیم"
گفت :"خواستم شیشه ها رو در بیارم،دستم خونی بود،چکید داخلش"
همه با هم گفتیم:"اه ه ه!!مرده شورت رو ببرن !قاسم"
و بعد ولو شدیم روی زمین.احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد و گفت:
"تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!
"بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نونها.
راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)
------------------------------------------------------------------------------
مبارک نوشت:
پیشاپیش تولد حضرت فاطمه معصومه(س)و روز دختر مبارک
امروز مادر جان و پدر جان ما را بسی غافلگیر وخوشحال کردن