شــعر و داســتان
مـــادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پســـرم عصای دستم باشد
گفت: هرچه تو بگویی
فقط یک ســـــؤال :
میخواهی پسرت، عصــــای این دنیـایت باشد یا آن دنیـا؟!
مــادر چیزی نگفت و با اشـــک بدرقه اش کرد....
رفت و شـــهید شد . .
**********
طرف اصلا یه جورایی خاص بود.
نه به اون هیکلش که مثل بزن بهادرهای محله مون بود،و نه به اون ساکت
بودنش که لام تا کام با کسی حرف نمی زدو فقط تو خودش بود.
یه هفته ای می شد که اومده بود تو گردان ما، تو این مدت
جز سلام و علیک و التماس دعا ، کسی چیزی از زبونش نشنیده بود.
همه ی کاراش هم پنهانی بود خصوصا لباس عوض کردنش که
عجیب اصرار داشت دور از چشم همه باشد.
انگار یه رازی بود که باید از ماها مخفی میموند و موند.
موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نگذاشته بود جز
یه تیکه از بازوی خالکوبی شده اش :
»تـــــــــوبه کــردم«
-------------------------------------------------
(این شعر ســــــروده ی آقای آرش جــــــاویـــد یکی از بچه های کلوب هست
ایشون شعر زیاد گفتن همچنین در مورد شهـدا اما خواستم یکی مخصوص بگن
با کمال تشکر ازشون...)
من شهیدم مرگ هم بازیچه ی دنیایی من
من اسیرم خاک میهن سرمه ی بینایی من
من به روی خاکها با خون خود این را نوشتم
کیست تا یاری کند سردار عاشورایی من
نخل خرما شد منار و تور سیمی شد ضریحم
تپه ای از ماسه ها شد گنبد مینایی من
من نمی ترسم که سر یا دست من برجا نباشد
وای بر روزی که افتد پای ره پیمایی من
جنگ من در راه دین باشد دفاع از حق و قرآن
صاف و صادق بود هم پنهان و هم پیدایی من
........................................................................................
الهــــــی؛
چون در تو نگرم از جمله تاجداران هستم و تـاج بر سـر و چون بر خود می نگرم
از جمله خـاکسارانم و خـاک بر سـر ...
(شهید محمد علی فتاح زاده)