گپ و گفت خودمانی

چه روز ها و شب و شبان سپید شد نیامدی و انتظار قامتش خمیده شد نیامدی!

چه دیده ها به خون دل مزین وتو دیده ای ،مگر به رقص شعله ها،به دیده ها نیامدی؟

گفته بودی می آیم آن زمان که نور در میان ظلمت به غربت نشسته است

و پروانه ها به انتظار پر گشوده اند

زمین غرق در خون گشته و با هزاران پروانه سینه سپر کرده در مقابل ظلم

ایران کربلایی گشت.

سینه ها در غربت وصالت به انتظار نشست و

پروانه های منتظر، غروب جمعه را به شوق ظهورت یک به یک می شمردند و

چشمان به باران فراق تو عهد تجربه ست وسوختند و پر کشیدند

و چه زیبا و یکصدا خوانده بودند که" و ان رجعتکم حق لا ریب فیها"

چگونه از غربت تو بنویسم که تو حاضری و من در غربت کبری خویش نشسته ام

و بر تیرگی روزگار خویش می نگرم  آتشی که به جان دارم و سحری که در راه است

این بار از ظهورتو مینویسم

برای ظهور ما دعا کن...

تفحص

 

چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیروهایشان عبدالامیررا مسئول

گروه سی نفره ی عراقی ها گذاشته بودند.

دهان عبدالامیر همیشه بوی متعفن مشروب و چشم هایش ورم کرده و قرمز بود.

ما باید هفت هشت کیلومتر در خاک عراق میرفتیم

تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم.

دراین مسیر زیارت عاشورا می خواندیم که او ممنوع کرده بود.

هنگامی که شهیدی پیدا میکردیم می بوسیدیمش و با او درد و دل میکردیم

او می گفت حرام است.عبدالامیر با سر نیزه جمجمه ی شهدا را بالا می آورد

و حرف های توهین آمیز میزد.

یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد

وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی من و مجید شروع به گریه کردیم

یاد عملیات کربلای پنج افتادیم که قرار بود رمز عملیات

"لا حول و لا قوه الا به الله العلی العظیم" باشد اما شهید جاج حسین خرازی گفت:

ما درد کربلای چهار را کشیدیم

پس بیایید رمز عملیات را" یا زهرا" بگذاریم. نام بی کلید قفل های بسته است

به مجید گفتم:بیا به حضرت زهرا متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود

یا یک بلایی سرش بیاید..

فردای ان روز مثل همیشه ساعت هفت به خاک عراق وارد شدیم.

عجیب بود آن روز برای اولین بار عبدالامیربوی مشروب نمی داد

گفت:امروز می خواهم شما را جای خوبی ببرم ، به ساترالملک "خاکریز مرگ"

به حرف هایش توجهی نکردیم.اصرار کرد،قسم خورد

گفت: حاجی والله قسم اینجا خودم آدم کشتم.

به مجید پازوکی گفتم:تا ساعت دو کار می کنیم و از دو تا چهار هم به جایی میرویم که

عبدالامیر گفت.آن جایی که عبدالامیر می گفت یک خاکریز بلند بود.

نخستین بیل را که زدیم یک شهید پیدا شد. پیکر سالم بود

یک کارت شناسایی عکس دار و یک مسواک تا شو داخل جیبش بود.

با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم،عکس با صورتش مطابقت داشت.

راحت میشد فهمید که تازه محاسنش در آمده است و هنوز هفده سال نداشت.

مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم که

عبدالامیر به صورت تشهد نماز،دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست می کشد

و به صورت خود می مالد.

سرش داد کشیدم که "حرام عبدالامیر تو که می گفتی حرام است!"

گفت: "نه این از اولیا است"

از آن روز به بعد عبدالامیر با ما زیارت عاشورا می خواند.